مهربان من !
بگو چه کنم تا لایق نگاه مهربان تو شوم ؟
بگو چگونه بیایم تا دوست داشتنم را باور کنی ؟
بگو چه بگویم تا صدای درون آشفته ام را بشنوی ؟
بگو چگونه بخواهم تا خواهشم را بپذیری ؟
بگو کجا یادت کنم که در خاطر مهربانت بمانم ؟
بگو ازچه بگویم تا نوازشهای عاشقانه ات را حس کنم ؟
نظر |
معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامهها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این نامهها را برای چه کسی نوشتهای؟ عاشق گفت: برای تو ای نازنین! معشوق گفت: من که کنار تو نشستهام و آمادهام تو میتوانی از کنار من لذت ببری. این کار تو در این لحظه فقط تباه کردن عمر و از دست دادن وقت است.
عاشق جواب داد: بله، میدانم من الآن در کنار تو نشستهام اما نمیدانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوری و جدایی احساس میکردم اکنون که در کنار تو هستم چنان احساسی ندارم؟ معشوق میگوید: علتش این است که تو، عاشق حالات خودت هستی نه عاشق من. برای تو من مثل خانه معشوق هستم نه خود معشوق. تو بسته حال هستی. و ازین رو تعادل نداری. مرد حق بیرون از حال و زمان مینشیند. او امیر حالها ست و تو اسیر حالهای خودی. برو و عشق مردان حق را بیاموز و گرنه اسیر و بنده حالات گوناگون خواهی بود. به زیبایی و زشتی خود نگاه مکن بلکه به عشق و معشوق خود نگاه کن. در ضعف و قدرت خود نگاه مکن، به همت والای خود نگاه کن و در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.
خداوند تمام پزشکی را در یک آیه جمع کرده و پیامبر(ص)، در یک حدیث.
شاید کارنامه ایرانیجماعت در "اطعام" مطلوب باشد اما در "طعام"، هرگز!
بنا بر پارهای آمار رسمی[1]، نیمی از مردم این ملک، از پرخوری رنج میبرند! این یعنی سبک زندگی دست کم نیمی از ایرانیها در مساله خوردن، اسلامی نیست.
بعضیها، نفسشان در برابر شکم، تسلیم است. همین که به سفره رنگین و چشمنواز غذا میرسند، عنان اختیار از کف میدهند و به قول سعدی -علیه الرحمه - قلندرانه، چندان می خورند "که در معده جای نفس نماند".[2]
به فرض، همه آنچه میخوریم، طیب و حلال باشد، میزان و زمان مصرفش، اما، با آنچه خدا و پیغمبر(ص) فرمایش کرده است، همخوانی ندارد.
پرخوری، خدا را به خشم میآورد!
نخست، از قرآن برایتان بگویم که حضرت قرآن آفرین، فرموده است: پرخوری، مرا به خشم می آورد:
کُلُوا مِنْ طَیِّباتِ ما رَزَقْناکُمْ وَ لا تَطْغَوْا فِیهِ فَیَحِلَّ عَلَیْکُمْ غَضَبِی وَ مَنْ یَحْلِلْ عَلَیْهِ غَضَبِی فَقَدْ هَوى (طه/81).
[از چیزهاى پاکیزه اى که روزى شما کرده ایم بخورید، و (لى) در آن طغیان نکنید که قهر و غضب من بر شما وارد خواهد شد و هر کس که قهر من او را بگیرد، قطعاً سقوط کرده است.]
این کریمه، حامل چند نکته نغز است:
یکم. پرخوری و مصرف بیرویه طعام، سرپیچی از حکم صریح خداست.
دوم. خداوندی که همه جا مهرش بر قهرش پیشی دارد، در اینجا بیهیچ اغماضی، صریحا اعلام میکند که هرکس در خوردن زیادهروی کند، مرا بر سر خشم آورده است.
سوم: سقوط امتها، ورشکستگی اقتصادی، سیاسی و الخ نیست بلکه سقوط واقعی، خطر افتادن در پرتگاه غضب خداست.(هوی در اصل یعنی سقوط از بلندی که معمولا نتیجه آن، نابودی است.)
تمام پزشکی در یک آیه!!!
بزرگان گفتهاند: خداوند تمام پزشکی را در یک آیه از قرآن، جمع کرده است و پیامبر (ص)، در یک حدیث. آن آیه این است که فرموده: کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفین (اعراف/31) [(از نعمتهاى الهى) بخورید و بیاشامید، ولى اسراف نکنید که خداوند مسرفان را دوست نمى دارد!]
مرحوم طَبْرِسی(که برخی به غلط طَبَرْسی می خوانند)، در تفسیر فخیم مجمعالبیان در ذیل این آیه، حکایتی آورده است نکتهآموز. میگوید:
«هارون را طبیبى مسیحى بود. روزى وى به على بن حسین واقد گفت: در کتاب شما از علم طب چیزى نیست، در حالى که علم دو تاست: علم پزشکى و علم ادیان. وى در جواب گفت: خداوند تمام پزشکى را در نصف آیه، جمع کرده، مى فرماید: «کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا» و پیامبر ما تمام پزشکى را در یک جمله، خلاصه کرده، فرمود:
المعدة بیت کل الداء و الحمیة رأس کل دواء و اعط کل بدن ما عودته
یعنى: شکم خانه هر بیمارى و پرهیز اصل هر داروست و بدن را از آنچه بدان معتاد کرده اى محروم مگردان. طبیب گفت، قرآن و پیامبر شما از پزشکى براى جالینوس چیزى باقى نگذاشته اند.»
توصیه نبی(ص) به شکم پروران امت
ختم کلام، روایتی است درربار از حضرت آفتاب، رسول ختمی مرتبت که خدای ادب بود و با این همه، وقتی شخصی از اصحاب در حضورش آروغ زد، حضرتش شرط حیا را کنار نهاد و بدو فرمود:
کمتر بخور! شایسته نیست انسان آنقدر بخورد که وقتی در جمع دیگران نشسته آروغ بزند: «أقْصِر من جشائک فإنّ أطول الناس جوعاً یوم القیامة أکثرهم شبعاً فى الدنیا»[3] گرسنه ترین افراد در قیامت کسانی هستند که در دنیا سیرترین افراد بودند.
باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آمد کربلا را
گردش یک ظهر غمگین
گرم و خونین
لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزه ها را
با صدای گریه های کودکانه
وندرین صحرای سوزان
می دوید طفلی سه ساله
پر ز ناله, دل شکسته, پای خسته
باز باران قطره قطره
می چکید از چوب محمل
آخ باران کی بباری برتن عطشان یاران
تر کنند از آن گلو را...
آخ باران, آخ باران
عباس یعنی شمع جمع هاشمیون
عباس یعنی ماه بین فاطمیون
عباس یعنی شیر یعنی شیر حیدر
عباس یعنی کربلا را میر لشکر
عباس یعنی حیدری دیگر به پیکار
عباس یعنی میر و سقا و علمدار
عباس یعنی شاه بیت شعر ایثار
عباس یعنی میر و سقا و علمدار
عباس یعنی نور مصباح هدایت
عباس یعنی کشته ی راه ولایت
عباس یعنی شیرمرد از خُردسالی
عباس یعنی زاده ی مولی الموالی
عباس یعنی ماه شب های مدینه
عباس یعنی آرزوهای سکینه
عباس یعنی دست، دست حیّ داور
عباس یعنی خون ثارالله اکبر
عباس یعنی مظهر کل حقایق
عباس یعنی باب حاجات خلایق
عباس یعنی لاله ای در چشم صحرا
عباس یعنی شعله ای در قلب دریا
عباس یعنی لنگر فُلک ولایت
عباس یعنی جلوه ای تا بی نهایت
عباس یعنی عاشقی بی دست و بی سر
عباس یعنی کشته ی صد پاره پیکر
عباس یعنی باب، باب الله اعظم
عباس یعنی غیرت الله مجسم
ارث ادب از مادرش ام البنین داشت
ارث شجاعت از امیرالمومنین داشت
عبد خدا ابن و اخ و عمّ ولی بود
روی علی پشت حسین ابن علی بود
تنهای تنها قدرت صد لشگرش بود
آخر دعای فاطمه پشت سرش بود
در قلب دریا آتش تاب و تبش بود
آب بقا لب تشنه ی داغ لبش بود
عباس در دنیا و عقبی با حسین است
فریاد هر زخمش هزاران یا حسین است
با آن جلال و عزت و آقایی او
مشهور شد در کربلا سقایی او
با آنکه خود بر شهریاران شهریار است
سرباز و سقا و امیر و پاسدار است
لب تشنه پا بیرون نهاد از آب، عباس
دریا صدا می زد مرا دریاب عباس
وقتی جوانمردیّ اورا کرد احساس
دریا صدازد آفرین عباس! عباس!
الحق که در مردانگی مرد آفرینی
الحق که فرزند امیرالمؤمنینی
در پاسخ این غیرت و ایثار و صبرت
تا صبح محشر آب گردد دور قبرت
مدح تو ای باب المراد کل عالم
باشد فزون تر از هزاران نخلِ میثم
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده.
ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره
از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه غائله رنج آور را تمام کنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمیبزرگترین مصیبت برای یک انسان اینه که
نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمیشاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری،
اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمیاگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و
هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته.
به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.
و بالاخره خواهی فهمید که :همیشه یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" هست.
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.
و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه».
آسان ترین راه آشنایی ، یک سلام است ولی گرم و صمیمی .
آسان ترین راه قدردانی ، یک تشکر ساده است ولی خالص و صمیمانه .
آسان ترین راه عذر خواهی عدم تکرار اشتباه قبلی است .
آسان ترین راه ابراز عشق ، به زبان آوردن آن است .
آسان ترین راه رسیدن به هدف ، خط مستقیم است .
آسان ترین راه پول در آوردن آن است که همواره در کارت رعایت انصاف را بکنی .
آسان ترین راه احترام ، اجتناب از گزافه گویی و گنده گویی است .
آسان ترین راه جلب محبت آن است که تو نیز متقابلا عشق بورزی و محبت کنی .
آسان ترین راه مبارزه با مشکلات روبه روشدن با آن هاست نه فرار .
آسان ترین راه رسیدن به آرامش آن است که سالم و بی غل و غش زندگی کنی .
آسان ترین دوستی همیشه بهترین دوستی نیست ، این را به خاطر بسپار .
آسان ترین بحث ، بحث درباره چیزهای خوب و امیدوار کننده است .
آسان ترین برد ، آن است که خود را از پیش بازنده ندانی .
ساده ترین راه خوب زیستن ، ساده زیستن است .
آسان ترین راه دوری از گناه آن است که همیشه بدانی چیزی به نام وجدان داری .
ساده ترین و در عین حال با ارزش ترین عشق ، بی ریاترین آن است .
آسان ترین راه بودن ، آن است که حس بودن همیشه در وجودت شعله ور باشد .
آسان ترین راه راحت بودن آن است که خودت را همان طور که هستی بپذیری و در همه حال خودت باشی .
و بالاخره ساده ترین راه خوشبخت زیستن آن است که همان طور که برای خودت ارزش قایلی برای دیگران نیز ارزش قایل شوی